*روستای ایستا نه مرموز است نه رمز آلود! بلکه روستایی است با مردمانی که بنیان فکری و فقهی مختص خود را دارند*
پایگاه خبری ساوجبلاغ: سی ام بهمن ١٣٩٩ است بنا به دعوت یکی از دوستان که از چند روز پیش ما را برای یک جلسه کاری به طالقان دعوت کرده بود، من و سه تن از دوستان با یک دستگاه خودروی سواری راهی طالقان شدیم از چند روز پیش هواشناسی هشدارهایی مبنی بر ریزش هوای سرد و بارش های گسترده در استان البرز را داده است، از ساوجبلاغ به سمت طالقان حرکت کردیم و با عبور از روستاهای زیاران، صمغ آباد و ابراهیم آباد با ورود به گردنه بارش برف غافلگیرمان کرد که با احتیاط خود را به طالقان رساندیم و به همراه دوستانی که در طالقان منتظر ما بودند بعد از جلسه و صرف ناهار به سمت روستای ایستا ( منتظران به گفته خودشان) راهی شدیم، ورودی روستا تابلوی “اینجا ملک شخصی است” و “عکاسی ممنوع شرمنده نفرمایید” جلب توجه می کند، بافت روستا از همان ورودی تفاوت معناداری با تمامی روستاهای طالقان دارد درختان تبریزی بلند بالا و مرتب جلب توجه میکند، هیزم های منظم چیده شده و دیوارهای بلند و آجری روستا چشمان هر بیننده ایی را خیره میکند و نبود اطلاعات کافی از آن طرف دیوار حس رمزآلود و کنجکاوی را بر می انگیزد
خودروها را بیرون روستا پارک میکنیم و با دوستمان که ارتباط دیرینه با این طایفه دارد به سمت روستا میرویم، درب چوبی بلند و عریض بایک کلون فلزی را تق الباب می کنیم اما کسی پاسخگو نیست، در باز است و با صدای بلند “یا الله” خودمان در را باز کرده و وارد می شویم، هرچند که ما به خاطر ورود بی اجازه احساس خجالت زدگی داریم اما دوست ما می گوید اجازه شما را گرفتم و منتظر ما هستند چون کارگاههای آنها کمی دورتر از درب ورودی است عجیب نیست که پاسخ ندهند، به هر حال وارد شدیم و با صحنه ایی از یک زندگی در ٢٠٠ سال پیش اما بسیار مرتب و منظم همه جا جارو زده روبرو شدیم، سمت چپ اتاقی در نزدیکی درب ورودی وجود دارد که می گویند اینجا اتاق مهمان است که فقط آقایان را اجازه ورود می دهند و تا کنون هیچ خانم غریبه ایی وارد این روستا نشده، وارد اتاق می شویم و با کنجکاوی تمام در و دیوار را نگاه میکنیم، از دربها و پنجره های چوبی و گلیم و جاجیم و نمد در کف اتاق بسیار منظم و تمیز استفاده شده است، از تمام لوازم یک زندگی فقط یک بخاری هیزمی دست ساز را می توانستیم ببینیم، نه از برق خبری بود نه تابلوی نقاشی و نه چیز اضافه ای در فضای اتاق، بسیار ساده و منظم!
میگویند ۲۰، ۳۰ خانوار و حدود ۴٠ نفر هستند. کسی از داخل قلعهشان خبر ندارد. اهالی میگویند اسماعیلیهاند. شاید چیزی مثل قلاع حسن صباح و حشاشین. بعضی هم میگویند شیعهی دوازده امامیاند. با تفکراتی خاص. عابدند و پرهیزگار. خود میکارند و خود میخورند. با دیگران هم کاری ندارند. کسی را به جمع خود راه نمیدهند و با بیرون از قلعه هم ارتباط نگرفتهاند. کسی ندیده عضوی از آنان بیرون بیاید یا در جایی دیگر دیده شود. تفکرات صوفیمآبانه دارند و رهبانیت پیشه کردهاند.
در برخی منابع از این محل با عنوان روستای «ایستا» یاد کرده و به اهالیاش «اهل توقف» میگویند که همهی این عنوانها به تحقیقات یکی از پژوهشگران بومی در حدود ۲۰ سال پیش باز میگردد. هنوز جایی یا کسی رسماً آنان را فرقه یا صاحبان دین جدید نخوانده. ولی دائماً گفته میشود از مردم فاصله میگیرند و کسی را به روستایشان راه نمیدهند. مهمترین شایعه این است که اینان از هر نوع مظاهر مدرنیته و تکنولوژی دوری میکنند و با این عزلتگزینی و انتخاب زندگی رهبانی، هالهای از شایعات و سخنان عجیب را در اطراف خود پراکندهاند. اهالی بومی طالقان هم به درستی نمیدانند اینان از کجا آمدهاند و چه مرام و مسلکی دارند.
در منابع تحقیقی و آماری تعداد افراد روستا ۲۵۰ نفر ذکر شده که همهگی آذری زباناند. بزرگ آنان شخصی است که بیش از ۳۰ سال پیش دیگران را نیز ترغیب کرده برای هجرت و سکونت در اینجا. سن وی حدود به ۸۰ سال میباشد.
بعد از چند دقیقه منتظر ماندن در اتاق به واسطه بارش برف احساس سرما کردیم و خواستیم که بخاری هیزمی را روشن کنیم هرچه تلاش کردیم موفق نشدیم تا اینکه بعد از چند دقیقه حسینقلی ضیایی، مردی از این روستا که بیشترین ارتباط را مردم بیرون دارد وارد شد و با یک احوالپرسی گرم به زبان فارسی و با لهجه کاملا آذری به همه خوش آمد گفت و به خاطر اینکه برای ناهار نیامده بودیم ابراز ناراحتی کرد و گفت که دوست داشت برای ناهار می آمدیم،، من کنار بخاری نشسته بودم و با مشاهده حس سرما در من بلافاصله با یک ظرف نفت که از اتاق دیگر آورد، بخاری هیزمی را روشن کرد تا گرمای آن در اتاق بپیچید.
می گفت : اصالتاً اهل تبریزم. همهمان اهل تبریزیم. خیلی سال پیش با تبعیت از مرجع تقلیدمان معتقدیم هر چیزی که با ماشین ساخته شده و یا در دوران گذشته نبوده. استفاده از همهی اینها حرام است الا به ضرورت و در شرایط اضطرار. ولی ما ماشین هم داریم. چیزهای دیگر هم هست و همهی اینها در شرایط ضرورت استفاده میشود.
محوطهی محل زندگی شان نزدیک به دو سه هزار متر که جلوی دیوار قلعه است و پشت درختان تبریزی. تمام سطح دیوار در این محوطه با ارتفاعی بالاتر از آن قطعه بندی شده و در هر قطعه، هیزم و چوب در اندازههای مختلف ولی با نظمی مثال زدنی کنار هم و به هم فشرده چیده شده است
همچنان گفته میشود اینان مردمانیاند که چون تابلوی نقاشی زندهگی کرده و آداب و رسوم گذشته را در عصر ارتباطات یدک میکشند. نه تنها شبها پای تلویزیون نمینشینند که به شبنشینی هم اعتقادی ندارند. عروسی و عزا ندارند و مراسمی چون جشن تولد، سالگرد ازدواج و… برای آنان معنا و مفهومی ندارد. اینجا همه چیز توقف کرده. درست مانند زندهگی در ۲۰۰ سال پیش. دقیقاً در ۲۰۰ سال گذشته ماندهاند.
تمامی مایحتاجشان را تا آنجا که مقدور باشد از امکانات خود تهیه میکنند. از خورد و خوراک تا وسایل زندهگی. عمدهی سازههاشان کار دست است. کشاورزی به قدر نیاز، گاو و گوسفند و طیور برای تأمین گوشت و پروتیین. و حتی اسب و استر برای حمل و نقل و سواری. تا چند سال پیش به راحتی میشد اینان را دید که سوار بر اسب یا با درشکه و گاری در «شهرک» تردد میکنند. ولی مدتی است که به دلیل شلوغی طالقان، اهل توقف کمتر با این وسایل داخل شهر میآیند. اعتقادشان هم بر این است که هر چه کمتر به جامعهی بیرون خود و دیگران محتاج بوده و در تعامل باشیم، شانس نجاتمان بیشتر است.
ما کاری با دیگران نداریم. دیگران هم نباید با ما کار داشته باشند. تا حالا چندین بار فرماندهان نیروی انتظامی اینجا آمدهاند که از ما تشکر کنند. برای اینکه در این ۳۰ سال گذشته هیچکدام از اهالی این قلعه از کسی شکایت نکرده و کسی هم از ما شاکی نبوده. اختلافات درون خودمان را هم خودمان حل و فصل میکنیم. اصلاً ما اختلافی با هم نداریم که. سرمان هم در کار خودمان است. همه هم میدانند. خیلیها اینجا میآیند تا از ما با خبر باشند. مسؤولان شهرستان. حتی مسؤولان کشوری. ولی ما هر کسی را راه نمیدهیم. مزاحم میشوند. سؤالهای عجیب غریب میپرسند.
محوطهی قلعه خیلی ساده است. ساده است و تماشایی. خانهها همه با آجرِ پخته ساخته شده و سرچینشان کاهگلی است. نهر آبی در بستری به عرض حدوداً ۷۰ سانت و عمق کمتر از سی سانتیمتر، خیلی مرتب و منظم و زلال و گوارا از زیر بخشی از دیوار قلعه وارد شده و با زوایای قائمه در سر تا سر اینجا میچرخد. محوطه یا با شن پوشانده شده یا با چمن. در و پنجرهها همه چوبی است. مردِ همراهمان که پیراهن ساده و گشاد دستدوز به تن داشته و شلوارش هم به همین ترتیب است، ما را داخل اصطبلها میبرد. همهگی شگفتزده شدهایم. اسبها از نایابترین اسبهای عربیاند. پوزهها قوس دار و تنه ظریف. مرد که تعجب ما را دیده به آرامی میگوید: «یه اسب از اصطبل امیر قطر خریدیم برای کشش. خیلی سال پیش. اینها همهگی از نسل اوناند.» با یک تخمین سرانگشتی میشود قیمت هر رأس از این اسبها را به دست آورد. حداقل دو میلیارد تومن. اصطبل پر از این نژاد است. کنار آن طویلهی گاوهاست. اینها هم اصیل و برگزیده. گاو کوهاندار مازندرانی که من سر سیستانی بودن آنها با مرد چانه میزنم…
گفته میشود ساکنان قلعه درآمدی خارج از نیاز ندارند. به قدر حیات میکارند و میسازند. همه چیزشان در گرو محصولاتشان است. و همه به اندازهی آنچه که نیاز دارند. از داد و ستد با بیرون از مجموعهشان هم دوری میکنند. اعتقادشان بر این است که داد و ستد با غیر هم از محارم است الا به ضرورت. تبادلات مالی نیز از منظر اینان تشبه به کفار است. چرا که نیاز به استفاده از پول و اسکناس و امور بانکی و اداری دارد. همانطور که سفرهای طول و دراز و حتا زیارتی را به دلیل امور اداری روادید، جایز نمیدانند. به همین خاطر اهل توقف همان چیزی را میکارند که بخورند و همان چیزی را میسازند که نیاز دارند. و از ارتباط با جهان بیرون بینیازند.
ما بیرون هم میرویم ولی فقط برای کارهایی که نیاز باشد و نه بیشتر. عمدهی داراییمان از فروش اموال و املاکمان در تبریز تأمین میشود. بعضی وقتها مجبوریم برای همین کارها به تبریز هم برویم. آنجا اوضاع مالیمان خوب بود. ولی انتخابمان این بود که در انتظار امام زمان باید سختیهایی را تحمل کنیم. همانطور که مرجعمان در مبارزه با مشروطیت خیلی سختیها را تحمل کرد. زندهگی در اینجا سختی دارد. کسی نمیتواند مثل ما تحمل کند. آن اول که اینجا آمدیم ۱۱ خانهوار بودیم. عدهای از خانهوادهها نتوانستند تحمل کنند و از اینجا رفتند. الآن مجموعاً هشت خانهوادهایم و ۴۰ نفر. آمار بیجا در بارهی ما زیاد میدهند
اتاقکی انبار مانند اختصاص داده شده به محصولاتی که مردان قلعه تولید میکنند. زین و پالان دستدوز. مرد برای اینکه از آنجا خارج شویم به اصطبل دیگر اشاره میکند و اینکه: «اینجا اسب را با الاغ جفت میاندازیم و برای بار بری اَستَر میکشیم.» من میگویم: «همون قاطر دیگه؟» و مرد جواب میدهد: «اگر الاغ نر باشد و اسب ماده میشود قاطر ولی اسب نر و الاغ ماده، کره میشود استر.» احساس میکنم به علمم افزوده شد.
در اینجا هیچ زنی را از خارج از مجموعهشان راه نداده و زنان اینان را نیز تا به حال کسی ندیده. ۳۰ سال است زنان در اینجا حبساند. گفته میشود به اختیار خودشان است و هر کسی خواسته از اینجا رفته. مثل خانهوادههایی که زندهگی با این سبک و مرام را تحمل نکرده و برای همیشه از قلعه خارج شدهاند. چند خانهی بزرگ در قلعه پس از خروج آن خانهوادهها خالی مانده است. ولی خانهوار جدیدی بعد از آن هم اضافه نشده. در اینجا حتا کتابهای چاپی هم راه ندارد. گفته میشود چند نسخهی خطی گرانبها نزد اهالی است و در هر خانه هم یک جلد توضیحالمسائل مجتهدشان که آن هم دستنویس است. از شایعات دیگریکه سرزبانهاست اینکه اینان هر جمعه صبح شمشیرهایی دارند که آن را صیغلی کرده اسبانشان را تیمار میکنند تا به محض ظهور منجی، به یاریاش بشتابند.
ما اسمی برای اینجا نگذاشتهایم. اصراری هم به نامگذاری نداریم. خیلیها خیلی چیزها میگویند. بعضی میگویند فانوس آباد، عدهای هم روستای ایستا. عنوان منتظران ظهور را هم ما ندادهایم. یک بار نمیدانم کی سر کوچه تابلو زده بود کوچهی منتظران ظهور. تا مدتها آن تابلو آنجا بود و ما هم کاری نداشتیم. بعدها فکر کنم از فرمانداری آمدند آن را کندند.
میرزا صادق مجتهد تبریزی که در سال ۱۳۱۱ فوت کرد، از جمله فقهایی است که تأکید فراوانی به صورت نظری و عملی بر روش «طرد مطلق اندیشه تجدد و دستآوردهایش» داشت و تا پایان عمر به عدم جواز استفاده از ابزار تکنولوژیک و امور جدید و مدرن فتوا میداد. از نظر او حکومت که قانونگذار و مجری قانون است، از آن خدا است و بعد پیامبر او و سپس به امامان شیعه میرسد. در دورهی غیبت امام دوازدهم، حکومتهای معمول، غاصباند چرا که غصب کنندهی مقام معصوم و حاکم الهی میباشند. در عین حال که اینان کم عیبتترین حکومت دوره غیبت کبرا را تا حدودی سلسله قاجاریه میدانند، بر همین مبنا برخی از آنان تلاش میکنند که نسب خود را به قاجاریه برسانند.
“اینجا ما مسجد نداریم. هر کسی نمازش را فرادا در خانهی خودش میخواند. بچههایمان را هم مدرسه نمیفرستیم. هر کسی موظف است در خانه به آنها خواندن و نوشتن یاد بدهد. در همین حد هم کفایت میکند. نیازی هم به کارت ملی و شناسنامه نداریم. ولی چند سال پیش مرا مجبور کردند شناسنامه بگیرم. نمیخواستم. به زور بهم دادند. ولی بقیه ندارند. ما که نیازی نداریم. عبادت جمعی هم نیاز نداریم. فقط واجبات را انجام میدهیم. بقیهی چیزها نیاز نیست. اینها برای دورههای گذشته بوده. در این دوره فقط باید منتظر ظهور بود”
یکی دو ساعتی کنارشان مینشینیم. صحبت از همه چیز و همه جا میشود. پیرمردی که میگویند بزرگشان است و حدود ٨٠ سال سن دارد وارد میشود و بابت تاخیرش عذرخواهی میکند و هم از آنفولانزا مینالد، در ادامه با سیب و پرتقال از ما پذیرایی می کند و میگوید که هفته پیش تبریز بوده و از آنجا شیرینی قرابیه خریده که برایمان می آورد چون یخچال نداشتند شیرینی کمی خشک و سفت شده بود اما هرچه بود طعم زندگی ۲٠٠ سال پیش را تداعی می کرد. در ادامه در مقابل عکس انداختن تلویحاً اجازه میدهد تا چند عکس محدود بگیرم که من هم زیاده روی نکرده و به چند عکس بسنده میکنم، با روی باز و احترام فراوان ما را بدرقه میکنند در حالی که از کنجکاوی چندساعت پیش ما دیگر خبری نیست