صبح بیدار میشوم،گلویم درد میکند،سوار ماشینم میشوم چند روز است که میخواهم به جایی بروم که کمی زمان ذهنم به عقب برگردد، در اعماق خاطرات کودکی ام،از خیابان مصلی به چهار راه بعثت و بعد از آن جاده خور و بعد شهرک فخر ایران،در گوشم صدای اتوبوسی ست که ساعت ۵ صبح به همراه مادرم به درمانگاه فخر ایران میروم،صدای لرزش سقف اتوبوس،مادرم چادرش را به دندان گرفته و مرا که گلو درد دارم در آغوشش آرام میکند،در اتوبوس از کارگران میپرسد،امروز دکتر تاریوردی در درمانگاه هست یا نه؟
میرسیم به ورودی و بعد شهری شلوغ پر از شوق کار پر از تولید،درمانگاه خیلی شلوغ است،بخاری بزرگی در وسط درمانگاه است،مادرم میگوید داغ است دستت میسوزد،مادرم چندین ساعت در صف است،تا نوبت برسد،بعد درمانگاه هنوز از درد آمپول گریه میکنم،اما تاب بازی پارک روبروی درمانگاه درد را به فراموشی میسپارد،مادرم با کلی خرید از فروشگاه اتکا در حالی که مرا در آغوشش گرفته،عجله میکند تا از سرویس عقب نماند،زمستان سردیست،چقدر خانه های بهم پیوسته که پر است از کودکانی که با شوق بازی میکنند،دلم میخواهد مادرم اجازه دهد ساعاتی با آنها باشم،چقدر خوب بود محله ما اینجا بود،سوار سرویس شدیم،دلم میخواهد اینبار که آمدیم درمانگاه نرویم،یک راست بروم وسط بازی این همه کودک در کوچه های نمازی، چقدر زیباست چقدر چمن سبز دارد،چقدر سروصدای کودکانه و بازی و شوق ،حیف از سرویسی که همیشه عجله دارد و استادِ تورق تقویم ایام است که سپیدی را بر بام وجود آدمی بر سیاهی چیره کند اما من با این نامها بزرگ شدم《فخرایران》《نمازی》از خردسالی تا نوجوانی از زمانی که عکس شهیدان را نقاشی شده میدیدم و تا زمانی که اسم آنها را هم میخواندم وحالا که گلوی کودکیهایم درد میکند و بی اختیار گوشه گوشه این شهرک برایم تداعی زحمات پدر و مادرم است،نوجوان که بودیم یک روز ما را برای بازدید از خود کارخانه بردند،در راه با همشاگردیها کلی خندیدیم و شوخی کردیم،ولی در برگشت سکوتی تلخ اتوبوس را فرا گرفته بود مخصوصا دانش آموزانی مثل من که پدرانشان در بافندگی کار میکرد،حالا فهمیده بودیم چرا گوشهای پدرمان سنگین است و گاهی اوقات باید چند بار صدا بزنیم تا جواب بدهد،در میان صداهای انبوه دستگاههای بافندگی حتی صدای خودمان را هم نمی شنیدیم،
اما حیف آنهمه زیبایی،کار،تلاش،تولید،کوچه های پر از کودک،چمن های سبز،
و حالا قرینه همه اینها بقدری آزار دهنده است که حتی صدای ماشینم هم تکرار میشود در سکوت مطلق این شهرک خلوت.
دوری میزنم دلم میخواهد عکس بگیرم،پیاده میشوم وچند تا عکس میگیرم که ناگهان حراست شهرک سر میرسد که چرا عکس میگیرم؟ برای کدام خبرگزاری….
منمیگویم برای دلم.
روحت شاد ای بزرگ مرد《محمد نمازی》تکتک خانوادهای کارگران تو همیشه به نیکی یادت میکنند و دعاگوی تو هستند .
امیرآزادروستا
مطلب زیبایی بود خیلی جالب بود برام که ینفر بخاری قرمز انرژی وسط بهداری ئکتر تاریوردی و….. یادش باشه و جالبتر اینکه اونجا خونش نبوده و اسمش و که دیدم اره اونجا ساکن نبود و گرنه میشناختمش
فروشگاه همیشه خالی با یه مشت بنجل و پارک بالاتر از بهداری و حیف و صد حیف که نمازی بهتاراج یک مشت دزد و سرگرزنه بگیر رفت و ویران شد .یادش بخیر
بهر حال جناب ازارد روستا اگر مطلب منو خوندید با من تماس بگیرید شاید بتونیم چیزهایی با هم اشتراک بداریم
ahad@tuta.io